مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

هدیه آسمانی ما

روز مرخص شدنت از بیمارستان

سلام بابایی بالاخره امروز ساعت 2:30 روز تولد حضرت محمد از بیمارستان مرخص شدی عزیزکم و اومدی  خونه خودت گلم.. انشالا که دیگه اونطرفا گذرت نیوفته عزیزکم.. خیلی وشحالم که اومدی خیلیییییییییییی زیاددددددد ...
29 دی 1392

روز دهم در بیمارستان

نفس بابا امروز 10 روزه که تو تو بیمارستانی و داری دوره مریضیتو به اتمام میرسونی و همین روزاست که دیگه میای خونه عزیز دلم واسه اومدنت تو این خونه سوتو کور دارم لحظه شماری میکنم گلم .امروزم مامانت میگفت دکترت اومد دیدت باهات حرف میزد میگفت دیگه مانی ما کاملا خوب شده و همین روزا میتونه بره خونشون اینم یه عکس که مامانت از امروزت واسم فرستاده   قربونت برم من که لپات آب شده   ...
28 دی 1392

هشتمین روز در بیمارستان

باباجون امروز 8 روز که تو بیمازستانی دکترت خیلی سخت گیره میگه مانی کوچولو باید خوب خوب شه تا بتونه بره خونه امروزم از روز قبا خیلی بهتر بودی  دیگه داره عفونتات از بدنت خارج میشه و زود زود میای خونه.. امروز صبح مامانت میگفت پا شده بودی خاله شادونه نگاه میکردی میگه لم داده بودی 30 دقیقه داشتی نگاه میکردی..اینم چند تا عکس خوشگل از امروزت در حین تلویزیون دیدن..   فدات بشم پوشاکتو مثل لنگ میمونه       ...
26 دی 1392

روز هفتمت تو بیمارستان

سلام عزیز دلم امروز 1 هفتس که تو بیمارستانی و حالت روز بروز خداروشکر داره بهتر میشه .امروز صبح دکتر اومد آزمایشاتو دیدو گفت که خیلی حالت رضایت بخشه ولی باید کاملا خوب خوب بشی که خدایی نکرده دوباره عفونت نکنی..اینم چند تا عکس کاز امروز صبحت که مامانت واسم فرستاده. خداروشکر دیگه بیحالی از چهرت رفته و شدی مانی کوچولوی خودمون انشالا که زودتر بیای خونه بابایی ...
25 دی 1392

روز ششم بیمارستانت

نفس بابا امروز روز ششم بود که تو بیمارستان بستری بودی مرد من دیگه روزا واسم نمیگذره دوست ندارم بیام خونه وقتی خونه نیستی کی میشه بیای پس پسرم..خبر روز به روز بهتر شدنت این دوریو دلتنگیو یه خورده واسم آسونتر کرده ..واقعا صبوری مامانت میگه از درد زیادم گریه نمیکنی فقط ناله میکنی که جیگر هرکسیو کباب میکنی..پرستارات میگن من بچه به این صبوری ندیدیم ..کاش منم میتونستم مثل تو اینقد صبور باشم..بابایی ما باید از تو یادبگیریم چجوری با دردو رنج مقابله کنیم تو با این همه سختیو دردو رنج همرو به زانو در آوردی از همه مهمتر این بیماری لعنتی پیش تو کم آورده و وقتی میبینه مرد کوچولوی منو نمیتونه اذیت کنه داره گورشو گم میکنه میره.من 4 روز مریض شدم بابایی زم...
24 دی 1392

روز پنجم بیمارستان

سلام عزیز دلم امروزم مثل روزهای قبل با مامانی اومدیم بیمارستان عیادتت جیگرم که خیلی بهتر از روز قبل شده بودی.اخه مامان میگفت که دکتر امروز از ریت عکس گرفته که ریه سمت راستت به کلی خوب شده و یکم ریه سمت چپت هنوز خوب نشده.. عزیز دل بابا انشالا تا آخر هفته خوب خوب میشی میای خونه گلم ..یه چند تا عکسم از امروزت گرفتم جیگرمم ببین...     ...
23 دی 1392

بیمارستان

عزیز دلم هنوز بیمارستان بستری هستی گلم جواب آزمایشات اومد و دکترت گفت که عفونت ریه گرفتی و این بیحالیات و بی قراریات واسه این بوده و گفتن مانی جون اینجا باید باشه تا خوب خوب شه بعد بیاد خونه .. جات تو خونه خیلی خالیه بابایی   فدات بشم اینجا ببین چه ناز خوابیدی   ...
22 دی 1392

در بیمارستان

عزیز دلم بازم باباست که داره برات مینویسه مرد من هنز بیمارستان بستری هستی و دارم یه سری آزمایش ازت میگیرن که بفهمن چرا اینجوری میشی. جواب آزمایشاتم خدارو شکر همه عالین. مامانتم خبر بهتر شدنتو میده و همه چی داره خوب انجام میشه تا مرد من زودتر برگردی خونه.. اینم چند تا عکس که دیشب مامانت واسم فرستاد     عزیز دل من ببین چقد بیحالی این داروها و آمپولاست که اینقد بیحالت کرده فداتشم من    ...
20 دی 1392